پژوهش و توسعه حرفه ای

  • ۰
  • ۰

خاطره

به نام خدا

اون روز رو قشنگ درخاطرم دارم یه روز پاییزی بود که صبح بااشتیاق ازخواب بیدارشده بودم و آماده رفتن به مدرسه هنوزم بعد یک هفته از شروع مدارس خیلی ذوق داشتم چون که مدرسه مون تازه تاسیس شده بود و من ۴سال گذشته رو در مدرسه خیلی کوچکی که فقط یک اتاق داشت تحصیل کرده بودم واین سال آخر ابتدایی درمدرسه جدید ونو خیلی هیجان داشت اما همچی آنطور که تصور کرده بودیم پیش نرفت چون معلمم مون هم تازه اومده بود وهنوز شناختی ازشون نداشتیم بگذرد که باهمان اشتیاق پیاده شروع به رفتن کردم و به خانه هرکدام از دوستام که می رسیدم منتظر میموندم باهم بریم تااینکه رقیه و زینب هم آمدند و همانطور لی لی کنان تا مدرسه رفتیم و نمیدونستیم که چی در انتظارمان هست طبق معمول صبحگاه برگزارشد و وارد کلاس شدیم هنوز ننشسته بودیم که معلم وارد شد و صدایمان زد و پرسید نظافت کلاس دیروز به عهده شما بوده و ماهم باخوشحالی گفتیم آره اما غافل از این که قرار است چه اتفاقی بیفتد آن روز معلم مارو ردیف کرد و با تیکه چوبی که به کف دست مان زد مارو تنبیه کرد و علت تنبیه هم قرار ندادن جارو در انباری مدرسه بود ما آن روز گریه کنان به خانه برگشتیم اما آن معلم هیچوقت درخاطرمان خوش نبود با اینکه سالها از آن روز میگذرد هنوزم بدترین خاطره دوران دبستانم هست.

  • ۰۱/۱۲/۰۷
  • فضه خسروی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی